پارسال ی مطلبی از ریحانه خوندم که به جای این که بیاد انقد به خودش گیر بده شروع کرده بود به دستاوردای سال قبلش فک کرده بود.
برای من بی شک امسال سال بد و سختی بود. اوضاع گردون اونجور که باید نگشت و اتفاقای خوب زیادی نداشتم .
قبول دارم که میشد خیلی اتفاقای بدتری بیفته. و حالا ی جوری رو غلطکه (بازم ناپایداره). اما خب تا میشد سال سختی بود. از همون شروعش.
خب بذار به دست آوردام فک کنم. امسال ی کاری رو تو حیطه ای که سیخونک میزد بهم تا امتحانش کنم امتحان کردم و اون تولید محتوا بود. پول خیلی کمی ازش دروردم. خیلی کم ولی باز بهتر از این بود که ی کاری کنم و هیچی گیرم نیاد. سالی که گذشت دوستای خیلی خوبی کنارم بودن. مثل پریسا و بچه های مدرسه اشتغال. آدم های جدید که کنارشون حرفه ای بودن رو یاد گرفتم. آدم های قدیمی که رابطمون عمیق تر شد. ی سفر مرنجاب رفتم که تنهایی رفتم و اما دوستای خوب یافتم. پروژه دانشجویی انجام دادم. زبانم رو تقویت کردم ایلتس خوب گرفتم و ازون بهتر خودم رو رسوندم به سطحی که بتونم سریال ها رو بفهمم. و اعتماد به نفس داشته باشم تو حیطه اش. زبان آلمانی رو شروع کردم 50 ساعت اموزش که حالا ی چیزایی می فهمم و دوسش دارم. دوره ی مدرسه اشتغال رو تموم کردم.برای اولین بار به مشاوره اعتماد کردم و ازش استفاده کردم. سعی کردم رابطم رو با خونواده بهتر کنم. برای اولین بار رژیم گرفتم که یکم مزاجمو اصلاح کرد. زیتون خور شدم. هل و هوله کمتر شد از غذا هام. ورزش بیشتری کردم اولش یوگا رو شروع کردم. بعد زومبا رفتم بعد پیاده روی و بعد کوهنوردی یکم بیشتر از قبل( این زیاد نبود) ولی نسبت به ساالای قبل بیشتر بود.
بای اولین بار تو ساخت ی پادکست شرکت کردم. و ی شماره بیرون اومد. مدرک کارشناسیمو ازاد کردم. دیگه؟
درد کشیدم و صبر کردم و درد کشیدم و صبر کردم و به احساسم اعتماد کردم. سعی کردم کمتر خودمو سرزنش کنم. سعی کردم کمتر تو قالبی که بهم القا میکنن برم.
همینا. این سال اصلا تو زمینه حرفه ای به اون صورت جلو نرفتم. پروژه نیمه کارم رو الکی طول دادم. جالبه که زله و سیل اومد و اون امار ممکنه دیگه به درد نخوره :))
میشد خیلی بهتر باشه و باید 98 بهتر باشه.
دارم بهش فک میکنم اما احتمالا مهم ترینش اینه که می خوام بیام سمت زندگی واقعی. یکم کار کنم و جدی تر باشم. و پول دربیارم :))
خب باقی چیزاش رو نمیشه اینجا گفت. اگه پایان امسال بهشون رسیدم میام و از دستاوردای 98 میگم.
امیدوارم ته 98 رو جشن بگیریم برای لحظه هایی که از زندگی لذت بردیم.و برای دستاورد و رو به جلو بودنا و یا حتا برای موفق بیرون اومدن ها.
امروز صبح خوب از خواب بیدار نشدم. فک میکردم لابد الانا ساعت یازده است و چش باز کرد دیدم تازه ساعت 7 صبحه. خورد تو پرم و هی شروع کردم اینور اونور غلت بخورم اما فایده نداشت. معمولا اینجور غلت زدنا باعث سر دردم میشه. از جلم بلند شدم و جنگی پریدم تو لباسام و زدم بیرون. بعد از ی هفته ی به این شلوغی حقمه که امروز دیگه استراحت کنم. یا اصلا استراحت بخوره تو سر خودش. حقمه که نمونم خونه و با هزار تا فاکتور نا معلوم زندگی کشتی نگیرم. زدم بیرون و رفتم دوستامو دیدم برای خودم املت مشتی سفارش دادم . هی خودم رو نوازش کردم و کلی خودم رو کنترل کردم سر خودم غر نزنم. درست نشد! دور شدم از رفقام رفتم ی گوشه نشستم و هی فک کردم و هی گذاشتم فرآیند طی شه. دلم نمی خواست کسی حالم رو خوب کنه. حتا نمی خواستم کسی بدونه. ( این میون به تو پیام دادم که این که اونجا صبحه و این جا ظهر بی عدالتیه، گفتی همه چی بی عدالتیه و گفتم چی ؟ دیگه هیچی نگفتی که یکم بعد گفتی روزم عالی و داری می خونی و وضعیت خوب نیست) این پیام که هیچ ردی از امید توش نبود حالمو خوب کرد. چرا خوب کرد؟ چون بالغانه بود. چون میدونست ی نفر که تنها کلمه ای که از دهنش درومده واژه " چیه " احتمالا اون سر دنیا نشسته و هزار تا کلمه تو سرش می چرخه و فقط داره دنبال راه و زمان مناسب زدنشون میگرده. بازم ساکت نشستم نشستم و نشستم تا بالاخره جون از جام بلند شدن گرفتم. تا اومدن سر خودم غر بزنم که چرا قوی تر نبودی ؟ ی نگاه چپ چپ به خودم انداختم و گفتم حاجی دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ چیکار میتونستی بکنی که نکردی؟ نتیجه ی اون امتحانت خوب شد. اوضا اونجوری که می خواستی پیش رفت. درد داشت و خیلی داره درست ولی کنار همه ی این حال بدیا و دردا به کارات ادامه دادی. و سعی کردی لذت ببری و لذت بدی. خیلی زود آلمانی رو شروع کردی ( البته ازین واقعا لذت می برم) اینایی که الان داری چیزاییه که پارسال همین موقع ها می خواستی یهو ی چیزی توم جرقه زد. بوی بهار رو شنفتم. یهو بهم الهام شد که این روزای سخت داره تموم میشه. و تموم خواهد شد. ی روزی که دور نیست ته همه ی این ماجرا ها تو خوشحال خواهی بود. فقط ادامه بده و نترس . خیلی ازون پیچای شل و ول پارسال سفت شدن. اما تورو تا کجا ادامه میدم ؟! بهم میگی سر سختم ؟ میگی دوس ندارم از دست بدم دارایی هامو؟ مگه الان تو داراییم محسوب میشی؟ مگه برای کدوم یکی از چیزایی که می خواستم این همه تلاش کردم؟ خیلی هاش رو خیلی زود رها کردم. تا کجا ادامه میدم ؟ تا جایی که ذره ای احساس درونم باشه. اونجا که نبود. اونجا که قطع شد شک نکن کوله بارم و بر میدارم و میرم مریخ!
تنها اتفاقی که میتونست بیشتر و بهتر خوب باشه تو این مدت برام . صبر بود یادش گرفتم ولی به خون جگر. صبر چیزیه که ساده به دست نمیاد. و من نداشتمش.
اونی که اینو میخونی . بیا تو هم به دارایی هات فک کن. به دست اورد هات . به همه ی چیزایی که نمیدونستی و الان داریشون . ی روزی می خواستی داشته باشیشون و الان غافلی که داریشون. و خوشحال باش.
ا
اما تو ! لطفا بیا جایی که من وایتادم و ازین زمینه نگاه کن چی داره میشه. و ببین دنیا ازین جا چه رنگی . ماجرا کم کن و بیا.
امروز روز سخت تریه نسبت به یک ماه گذشته، یعنی دلم بیشتر تنگه. و انقدر که نباید تنگ باشه اومده تو سرم میپیچه و سرم به شدت درد میکنه .
بهش میگم ممنونم که این سر درد بهونه بشه برام برای اشک ریختن. که بگم اخ سرم خیلی درد میکنه و با خیال راحت گریه کنم .
اینجوری مجبور نیستم جواب پس بدم که چر که چرا که چرا
که دلم تنگه تنگه تنگه .
دیروز با وضع اسفناکی از خواب بیدار شدم. سرم سمت راست سرم و سمت راست گردنم به همرام سمت راست گلوم داشت منفجر میشد. چرا؟ یورو داره گرون میشه!! سعی کردم مقاومت کنم و دکتر نرم و مثل همیشه اما نمیشد، درد به حدی زیاد بوود که هیچ کاری نمیتونستم کنم. خلاصه رفتم دکتر بهش گفتم و تو کمتر از 5 دقیقه برام قرص و شربت نوشت. گفتتم اق من جدیدنا سر دردام زیاد شده و قشنگ از زندگی میندازتم. گفتم چه مدلیه جلوی سرمه و اینا. منتطر بودم بهم خبر بده میگرن گرفتی شاید گرفتم :)) اما گفت استرس داری؟ عصبیه این سر دردا.
اومدم بیرون قرصارو گرفتم و رفتم سوار متروو بشم که بیام دانشگاه. ی ایسگاه که رد شد. یهو دست مهربونم منو از مترو انداخت بیرون که گمشو برو خونه حالا وقت استراحته. درواقع ایشون اون والد سرزنش گرمو خفه کرد. 97 سخت بود. 98 داره بهتر میشه و رو برنامه است اما فشار زیاده و بعد از 97 اومده. میدونی چی سخته؟ وقتی دکتر گفت عصبیه سردردا. دلم به حال خودم و چهره ی درهم رفتم سوخت. گفتم حاجی! داره میشه 25 سالت چیکار داری میکنی؟ هفته ی سختی داشتم . به خودم اومدم دیدمم مدت هاست دارم تلاش میکنم و اما این تلاشا فعلا نتیجه ای نداره. و با این وضع اقتصادی روز به روز هم عقب و عقب تر میفتم. درواقع اون حجم فشار و فکر و سرزنش و نگرانی و آینده همش اومده بود سراغم که داری دهنمونو سرویس میکنی. که جامعه همینجوری داره بیچارمون میکنه. تو دیگه نکن. حالا دارم چیکار میکنم؟
باید سعی کنم فعلا یکم از اخبار به دور باشم ، باید سعی کنم ارامش بیشتری داشته باشم و انقدر جامع و کامل ی سری کارا رو انجام ندم. دمنوش بخورم. پول جمع کنم درواقع کار هایی که به عوان قدم بعدی فعلا میتونم انجام بدم.
خیلی تلخه که میشه بیست و اندی سالت بعد به خودت نگا میکنی میبینی رویا ها و فکر هایی داری که از صدا سیما و اموزش پرورش بهت رسیده.
کجاش؟
اونجا که نگا میکنی و میبینی صدا سیما، اموزش پرورش و جامعه اون چیزی نیست که باید. و دروغه دروغاشو نا روشن بودن معلماشو همرو میبینی.
حالا با میرسی که از اونا بهت رسیده چیکار میکنی؟
امیدوارم پایان این ده پست این وبلاگ به رسالتی که داشته حرکت کنه.
تو پاییز با اندک سرمای روی پوستت میشه نفس کشید. میشه به دنیا امیدوار تر بود. به نظرم قرار نیست دنیا رو کسی جز من و خودم تغییر بده. همه ی این مراحل چیزایی بوده که من قبلا دیده بودمشون. نباید یادم بره چرا انتخابشون کردم.
ی شوکی بهم وارد میشه
شروع می کنم باهاش دستاویز شدن، کلنجار رفتن و به چالش کشیدن خودم.
انرژیم تموم میشه.
میفتم رو زمین.
هی فکر میکنم.
اتاقم شلوغ میشه
غذاههای پرکالری میخورم.
کارام همه وای میسته.
دوستامو می بینم.
میفتم
سرم درد میگیره
بلند میشم
اتاقمو جمع می کنم.
ی چیزی مینویسم
ذهنم جمع میشه
دوباره شروع میکنم.
بعد از صبحی که چشمهایم را باز کردم و دیدم صفحه ها خبر ترور سردار سلیمانی را میدهد درست انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. اول خوشحال که آخیش بالاخره یکی که زورش از ما بیشتره ی ضربه زد به انتقام همهی ضربه ها و زورگویی ها. یکم بعد تر ( در حد 10 دقیقه) دیدم که ماجرا ازینها فراگیرتر است و آن سطل آب یختر از این حرفها. به ابعاد ترور فکر کردم و به این که ترور یک مقام رسمی یک کشور و به این که احساس اولیه من از چه روی بوده؟ آیا آن فرد را میشناسم؟ آیا خوب یا بد بودنش ربط یا بی ربط بودنش به کسان دیگری که به من ظلم کرده اند دلیل خوبی است که از مرگش خوشحال باشیم؟ چرا انقدر ماجرا بزرگ شد؟
دعوای دوستانم آغاز شد، همه از میزان حمایتی که دوستانمان نشان دادند شوکه شدیم، مرزهای ذهنیمان جا به جا شد. یکی بلاک میکرد، دیگری میگفت ببینید و بشناسید اطرافیانتان را و آن دیگری سقوط. دوستیها (نه به معنای شعاریی که به معنای واقعی کلمه) تحت الشعاع قرار گرفتند. هرکسی از ظن خود حرفی میزد. هرکسی جواب دیگری را در استوریها جای پیامهای شخصی میداد. حالا همه در یک امتحان سخت قرار گرفتند باید انتخاب میکردند در مراسم تشییع ایشان شرکت کنند یا خیر؟ و برای بعضی این انتخاب خیلی سخت بود.
این خجم از تفاوت آدمها از آنچه فکر میکردم به آنچه که میگفتند من را شگفت زده کرد. نکتهای که خیلی به چشم میآمد عدم برقراری گفت و گو میان آدمها بود. کسی از دیگری نمیپرسید خب چرا؟ چرا از او بدت میاید و چرا فکر میکنی اگر به تشییع بروم سرنوشت کشوری که تو در آن زندگی میکنی را تغییر میدهم؟ و حتی بر عکس کسی توضیحی نمیداد که چرا باید رفت؟ جز چند جملهی تکراری که " او برای میهن فارق از ت جنگیده" یا " او هم سرباز همین نظام است". مابقی داستان هم فحش بود و رجز خواندن و استفاده از سخنان و اتفاق های حال و آینده برای تحقیر یک دیگر.
چیزی که بیش از آن آزارم داد این بود که چقدر چیزها نمیدانم. من باید انتخاب میکردمم حالا در اینجا ( با مختصات مکانی و زمانی متفاوت) میخواهم دنبال کنم و برایم مهم باشد یا خیر؟ سوالی مطرح کردم و برای اولین بار سعی کردم با کسانی که مثل من فکر نمیکنند گفت و گو کنم. با هر دو طرف! وقت زیادی گذاشتم چیزهای زیادی شنیدم و از میان آنها تعدادی سخنرانی و مستند هم درآمد. اما نتیجهی همهی آن گفت و گو ها که قابل پیش بینی هم بود این بود که بیشتر ما چیزی جز آنچه به مغز ما داده شده نمیدانیم و برای پزستشهایمان دلیل های محکمی نداریم . یعنی مثلا خوب تحقیق نکرده ایم و حتی یک بار با مخالف فکذمان نه تنها وارد مکالمه نشده ایم بلکه حتی نخوانده ایم. هر دو طرف مان. تحمل بعضی از عقاید برای من هنوز هم یخت است که البته شاید ریشه در کنایه آمیزی و نیشه دار بودنشان باشد. اما بیایید بپذیریم ما نیاز داریم با هم گفت و گو کنیم. اگر قرار است یک ملت باشیم اگر قرار است سرنوشت خودمان را خودمان تعیین کنیم به این نیاز داریم. بیایید در این راه از پرستش کورکورانه خودداری کنیم حتی اگر میپرستیم. مثل همان بحثی که مطرح شد. همان که انسانها خاکستری اند ماجرا ها خاکستری اند و غیره.
همهی اینها را می خواستم بنویسم مفصل تر و با ذکر مثال تر که یک هفته ی بعد فاجعهی هواپیما رخ داد و انتقام سخت. آنچنان دلم در هم فشرده شد که دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. آنچنان تحقیری تجربه کردم چنان غمی که باید زین پس بگویم غم تنهایی و رها شدگی و شکست عشقی و درد وطن چیزهایی است که من به عمرم دیده ام. ایران برایم شده بود یک شخصیت مستقل که که حالا بی جان روی زمین افتاده و از هر طرف ضربه ای میخورد. هزاران سوالی که شاید باید بعد از سال ها مهاجرات به سراغم می آمدند در کمتر از دوما روی سرم خراب شدند و من باید برای همهی آنها جوابی میداشتم. جوابی داشتم؟ نه! باید میگشتم میدیدم و می خواندم.
این برهه ی تاریخ چیزی است که در تاریخ گم نمیشود و البته نباید بگذاریم که گم شود. باید تا میتوانیم بنویسیم از آنچه در این 10 روز بر ما گدشت. چه چیز هایی را تجربه کردیم به طور اجتماعی و به طور فردی. باید بنویسیم و نباید از کنار احساسات و هویتمان رد شویم. کسی را برای تحلیل تجربیاتش دستگیر نمیکنند. برای بیان احساساتش.
این دوره به من یاد داد باید گفت و گو کنم به من یاد داد باید حرف های مخالفانم را بشنوم و خودم را به چالش بگدارم. باید حرف های خودم را طوری بزنم که مخالف من هم گوشش بشنود نه که با اولین جمله مرا نادید بگیرد. من یاد گرفتم بیشتر بخوانم بیشتر ببینم و بیشتر دنبال کنم. حتی بیشتر بنویسم. همهی این ها را شاید مدیون اینجا بودنم هستم. شاید اگر نبودم و این حجم از سوال را تجربه نمیکردم به زودی فراموشش میکردم.
اما نمیشود. این جا تو نماینده ای.
.
.
از این ها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده.
نمیتونم بنویسم، نشستم تلاش میکنم برای نوشتن ادبی برای گفتن حرف هام و تشبیه های زیبا و استفاده از شعر های زیبا اما نمیتونم. علی رغم این که میدونم نباید اینجور باشه مدام سخت گیری هام میاد جلوی چشمم. این نوشته ات رو اگه فلانی بخونه چی؟ یک جوری بنویس که وقتی اون میخونه به هخودش شک کنه جای این که یک عمر ماهار و زیر سوال برده. یاد هزاران چیز دیگه.
اه
درباره این سایت